یك عملیات،یك خاطره

چگونه نجات یافتم

چگونه نجات یافتم

به گزارش لباس دونی، تمام توانم را به کار برده بودم و دیگر تاب و توانی نداشتم. همان لحظه از هوش رفتم. به هوش که آمدم حدس زدم ساعت چهار یا پنج پس از ظهر است. نمی دانم چرا؟ ولی گویی کسی به من اظهار داشت: اذان بگو! شروع کردم به اذان گفتن با همه وجود و تا آنجا که نا داشتم فریاد زدم.


به گزارش لباس دونی به نقل از ایسنا، تسلط نیروهای خودی بر ارتفاعات حمرین در عملیات محرم و مشاهده معابر وصولی العماره، راه حل جدیدی را پدید آورد و بر این اساس عملیات والفجر از تاریخ ۱۳۶۱/۱۱/۱۷ در منطقه شمال چزابه و باهدف پیشروی به طرف العماره و تهدید آن در شرق طراحی شد که سه روز به طول انجامید.
نیروی زمینی تازه تأسیس سپاه که نخستین تجربه خودرا در عملیات نیمه گسترده محرم با موفقیت پشت سر گذاشته بود، سازمان رزم جدیدی برای این عملیات گسترده آماده کرد. بعبارت دیگر، عملیات والفجر، میدان آزمایش مناسبی برای تشکیلات جدید سپاه بود، ضمن آنکه برای ممانعت از تکرار حوادث عملیات رمضان و خنثی کردن توان زرهی عراق، منطقه رملی در غرب ارتفاعات میشداغ برگزیده شد تا امکان مانور زرهی در آن میسر نباشد.
در این عملیات رزمندگان توانستند با شکستن خطوط پی درپی ارتش عراق، به عمق مواضع آن نفوذ کنند، اما براثر مقاومت شدید دشمن، در محور عملیاتی ناهماهنگی به وجود آمد و نیروهای خودی به مواضع قبلی بازگشتند.
این عملیات نشان داد که در وضعیت جدید جنگ، مقدورات، ابتکارات و عوامل جدیدی باید وارد عرصه شود تا بتوان موانع مستحکم دشمن را پشت سر گذاشت. همین طور پس ازاین عملیات، تشکیلات جدید سپاه ارزیابی و بهینه شد.
هم زمانی این عملیات با ایام دهه فجر سبب شد که نام والفجر برای آن درنظر گرفته شود.
پیش بینی می شد که این عملیات تأثیر تعیین کننده ای در سرنوشت جنگ داشته باشد، لیکن چنین نشد و به این علت، والفجر مقدماتی نام گرفت.
روایت محسن حمزه نیا
روز پنجم عملیات والفجر در شرایطی مرور می شد که باتوجه به فرمان عقب نشینی ابلاغ گردیده به تمامی گردان های عمل کننده در مرحله دوم عملیات، تعداد زیادی از رزمندگان آن گردان ها توانسته بودند خودرا به عقب برسانند اما نیروهایی که عقب نشینی برایشان میسر نبود، بازهم داخل کانال ها درحال مقاومت و روبرو شدن با نیروهای بعثی بودند.
در این اثناء؛ جای آن دارد تا نیم نگاهی نیز به وضعیت آن دسته از رزمندگان مجروح گردان های خط شکن شب اول عملیات داشته باشیم که کماکان آواره ی بیابان های رملی فکه بودند تا خودرا به خط خودی برسانند. محسن حمزه نیا؛ فرمانده مجروح گروهان شهادت گردان انصار (لشکر ۲۷ محمد رسول الله)، می گوید:
بامداد روز پنجم پیش از طلوع آفتاب نمازم را خواندم با هم سفر شهیدم آخرین وداع را انجام دادم و باردیگر به راه افتادم. حوالی ساعت ۱۰ بامداد بود که بوته ای با برگه ای سبز توجه ام را جلب کرد. به طرف آن رفتم یک خار بوته ی کوچک بود که در کنار ساقه ها و پیش از تیغه های تیز و بلندش چیزی شبیه به برگ سبز وجود داشت.
می دانستم که اگر این خار بوته ی سبز را به دهان بگیرم، ممکنست موجب زخمی شدن دهانم شود، ولی به قدری گرسنه و مخصوصاً تشنه بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با کمک فک هایم، ساقه ای از این بوته را کندم، آنرا با زبان به داخل دهانم کشیدم. تیغ ها تمام دهان، لب و زبانم را زخمی کردند و خون از آنها جاری شد. با سختی یک ساقه ی دیگر را هم خوردم.
تیغ ها واقعا آزارم می دادند. صورت و چانه ام براثر برخورد با تیغ ها زخمی شد و خراش برداشت. خاک و خون روی صورتم قاطی شده بود.
تمام سروصورت، دهان و زبانم می سوخت. کمی به سینه خیز رفتن ادامه دادم. دیگر از تشنگی درحال هلاک شدن بودم. صورتم را به رمل چسباندم و با حرکت سرم به سوی طرفین، کمی آنرا گود کردم، به خیال این که ممکنست آن گودی کمی خنک تر باشد. ولی نگو دقیقاً روی دهانه یک لانه مورچه این کار را کرده ام.
مورچه ها به سوی سروصورتم هجوم آوردند. از آنجائیکه سروکله ام زخمی و خونی بود، به سرعت تعداد مورچه روی سروصورتم حاضر شدند و مشغول گاز گرفتن از زخم هایم شدند.
مستأصل شده بودم. سوزش های مکرر و شدیدی احساس می کردم. ناخودآگاه فریاد زدم: خدایا؛ نجاتم بده! هرچه در توان داشتم، جمع کردم و با فشار به پاها و سینه ام، سینه خیز خودم را از آنجا دور کردم.
چندین متر که رفتم؛ از تعداد مورچه های روی سروصورتم کاسته شد، آن قدر رفتم که دیگر گاز گرفتن آنها اذیتم نمی کرد و انگار دیگر مورچه ای روی صورتم نبود.
تمام توانم را به کاربرده بودم و دیگر تاب و توانی نداشتم. همان لحظه از هوش رفتم. به هوش که آمدم حدس زدم ساعت چهار یا پنج بعدازظهر است. نمی دانم چرا؟ ولی گویی کسی به من اظهار داشت: اذان بگو! شروع کردم به اذان گفتن با همه وجود و تا آنجا که نا داشتم فریاد زدم.
به یک باره عده ای را دیدم که سربندهای یا فاطمه، یا حسین و... به پیشانی شان بسته بودند. آنها با برانکارد برای جمع آوری شهدا و مجروحین آمده بودند. صدای اذان گفتن مرا که شنیدند به طرف من آمدند.
مرا داخل برانکارد گذاشتند و به عقب انتقال دادند. به اورژانس امداد صحرایی لشکر عاشورا که رسیدیم دیگر بی هوش شدم.» ۲
منابع:
۱- جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۷۰
۲- بابایی، گلعلی، زمینهای مسلح، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیست وهفت بعثت، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۰۵، ۴۰۶




منبع:

1403/11/17
10:31:41
5.0 / 5
6
تگهای خبر: سفر , طراحی
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۴ بعلاوه ۳
لباس دونی